پسر : عزیزم فردا روز عروسیمه خودت میدونی چقد دوستت دارم ولی سرنوشت نذاشت بهم برسیم
.
.
دختر : باچشمایی پر از اشک گفت :
.
.
حالا که سرنوشت نذاشت ما بهم برسیم منو به داداشت معرفی کن همون که زانتیا داره
پسر : عزیزم فردا روز عروسیمه خودت میدونی چقد دوستت دارم ولی سرنوشت نذاشت بهم برسیم
.
.
دختر : باچشمایی پر از اشک گفت :
.
.
حالا که سرنوشت نذاشت ما بهم برسیم منو به داداشت معرفی کن همون که زانتیا داره